اشعارفروغ فرخزاد

پروين اعتصامي | سلمان هراتي| سهراب سپهري| احمدشاملو| فروغ فرخزاد| نيمايوشيج

 

فتح باغ


آن كلاغي كه پريد از فراز سرما و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد و صدايش همچون نيزه كوتاهي پهناي افق را پيمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه مي دانند همه مي دانند كه من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را ديديم و از آن شاخه بازيگر دور از دست سيب را چيديم همه مي ترسند همه مي ترسند اما من و تو به چراغ و آب و آينه پيوستيم و نترسيديم سخن از پيوند سست دو نام و هم آغوشي در اوراق كهنه يك دفتر نيست سخن از گيسوي خوشبخت منست با شقايق هاي سوخته بوسه تو و صميميت تن هامان در طراري و درخشيدن عريانيمان مثل فلس ماهي ها در آب سخن از زندگي نقره اي آوازيست كه سحرگاهان فواره كوچك مي خواند ما در آن جنگل سبز سيال شبي از خرگوشان وحشي و در آن درياي مضطرب خونسرد از صدف هاي پر از مرواريد و در آن كوه غريب فاتح از عقابان جوان پرسيديم كه چه بايد كرد ؟ همه مي دانند همه مي دانند ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان ره يافته ايم ما حقيقت را در باغچه پيدا كرديم در نگاه شرم آگين گلي گمنام و بقا را در يك لحظه نا محدود كه دو خورشيد به هم خيره شدند سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست سخن از روزست و پنجره هاي باز و هواي تازه و اجاقي كه در آن اشيا بيهده مي سوزند و زميني كه ز كشتي ديگر بارور است و تولد و تكامل و غرور سخن از دستان عاشق ماست كه پلي از پيغام عطر و نور و نسيم بر فراز شبها ساخته اند به چمنزار بيا به چمنزار بزرگ و صدايم كن از پشت نفس هاي گل ابريشم همچنان آهو كه جفتش را پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند و كبوترهاي معصوم از بلندي هاي برج سپيد خود به زمين مي نگرند



منوي اصلي
صفحه نخست
ارتباط با ما
نقشه سايت
درباره ما
شاعران
پروين اعتصامي
سلمان هراتي
سهراب سپهري
احمد شاملو
فروغ فرخزاد
نيما يوشيج
  صفحه اصلي فروغ فرخزاد| زندگي نامه| تصاوير| بازگشت

صفحه نخست| نقشه سايت | درباره ما| ارتباط با ما